اخبار
نگاه شما: چند روایت داستانی از زلزله آذربایجان
ارسال شده توسط: مدیرسایت
تاریخ: ۲۴.۰۵.۱۳۹۱
بازدیدها: ۲۸۰۲۱
سرپرست گروه تئاتر جوان ضمن اظهار تأسف از زلزله آذربایجان گفت : همه هنرمندان باید خود را در غم بازماندگان این واقعه سهیم بدانند و هر کاری که می توانند از جان و دل انجام دهند . حتی بازتاب هنری این واقعه جانسوز نیز کمک بزرگی می تواند باشد تا حس انسان دوستانه انسانها را برانگیزد ...
احیا
ملحفه را رویش کشید و گفت: «تا اذان بیدارم نکنید! نمیخواهم شب احیا خوابم بگیرد».
حالا هم خیلی آرام گرد و خاک صورتش را پاک میکنم. می ترسم بیدار شود!
میهمانی
افطار امروز همه بچهها مهمان مادربزرگ بودند.حتی نوههای شهرنشین هم دو ساعت زودتر از اذان خودشان را به روستا رسانده اند. میهمانها در حسرت شنیدن خوش آمدگویی مادربزرگ گریه میکنند!
افطار
باز هم علی رغم منع دکترش روزه گرفته بود. چند ساعتی تا افطار باقی مانده بود که فشارش پایین افتاد و به اصرار عیالش پای سفره نشست. با چشمهای خیس لقمه اول را که برداشت، زلزله آمد و روزه اش کامل ماند!
مسافر
«این حاج آقا کیه؟ بچه همین روستا بود؟»
«نه آقای مهندس! طلبه قم بود و برای تبلیغ به روستای ما آمده بود! نفس گرمی داشت!»
گاو
مرد دست انداخت دور گردن گاو ماده و گریه اش گرفت.
«گفتم صفیه نگران نباش، خدا بزرگه! بعد ماه رمضان گاو را می فروشم و جهیزیهات را جور میکنم!»
وام
«این شب قدر آخری دعا کن وام جور بشه! این خونه گلی را می زنم زمین و با آهن میسازمش!»
زن روی سجاده اش «انشاءالله»ی گفت و قرآنش را باز کرد. «اذا زلزلت الارض زلزالها...»
تولد
زن دست روی شکمش کشیده و گفته بود: «اگر تو همین ماه به دنیا اومد نامش را میذاریم رمضان! باشه؟». پرستارها داد زدند: «نوزادش زندهست! زود ببریدش اتاق عمل!». مرد با خودش گفت: «نامش را می ذارم خداداد!».
|
||||||||||||
|
||||||||||||
|
||||||||||||
تصویری از گرامیداشت پانزدهمین سالگرد تاسیس
گروه تئاتر جوان میبد و اختتامیه نمایش سی مرغ ، سیمرغ
(آبان ماه 1391)
ورود به سایت
خوش آمدید,
مهمان
نام کاربری: | |
کلمه عبور: | |
تصویر امنیتی: | |
کد تصویر امنیتی را وارد نمایید : | |